loading...
YourAds Here YourAds Here

بلاگ کتابک

بازدید : 266
چهارشنبه 29 آبان 1398 زمان : 12:09

کتاب «سالار مگسها» سرگذشت گروهی پسربچه است که بر اثر یک سانحه هوایی در جزیره‌ای متروک، واقع در اقیانوس آرام، بدون سرپرست رها می‌شوند.

پسران شش تا دوازده ساله‌اند و هنوز تصویر روشنی از زندگی اجتماعی ندارند. در آغاز همه‌چیز به خوبی پیش می‌رود. تا این‌که کم‌کم تنها دغدغه پسربچه‌ها رفع نیازهای ابتدایی جسمانی‌شان می‌شود و آن‌ها خیلی زود به زندگی بدوی برمی‌گردند. پسران اجتماعی را شکل می‌دهند که در آن عده‌ای به دیگران زور می‌گویند. به مرور معصومیت کودکانه جای خود را به خشونت و سلطه‌جویی می‌دهد و دوستی و مهربانی از این جمع کودکانه رخت برمی‌بندد. سرانجام هرج و مرج، درگیری و کشمکش‌های بین پسربچه‌ها موجب بروز فاجعه می‌شود و ...

کتاب «سالار مگسها» روایتگر روند شکل‌گیری رفتارهای غیرانسانی و نیز چگونگی تثبیت و توجیه این رفتارهاست. در کتاب «سالار مگسها» مرز اخلاق و بی اخلاقی به قدری باریک است که خواننده به ناگهان با داستانی مواجه می‌شود که پایانی بر بی‌گناهی و آغازی بر تاریکی قلب انسان است.

کتاب «سالار مگسها» هم‌چنین در فهرست منتخب آثار گروه بررسی رمان شورای کتاب کودک نیز قرار گرفته است.

درباره نویسنده کتاب «سالار مگسها»:

سر ویلیام جرالد گُلدینگ (۱۹۱۱ ـ ۱۹۹۳)، نویسنده، شاعر و نمایشنامه‌نویس بریتانیایی، در سال ۱۹۸۳ برنده جایزه نوبل ادبیات شد. کتاب «سالار مگسها» مشهورترین اثر گلدینگ است. گلدینگ در سال ۱۹۸۰ نیز موفق به دریافت جایزه ادبی بوکر شد. با شروع جنگ جهانی دوم ویلیام گلدینگ به نیروی دریایی کشورش پیوست و از نزدیک با چهره واقعی جنگ رو‌به‌رو شد.

گزیده‌هایی از کتاب

رالف در سکوت به او نگاه می‌کرد. لحظه‌ای تصویر افسون شگفت‌انگیزی که روزگاری این سواحل را پوشانده بود از ذهنش گذشت اما اکنون جزیره مثل چوبی خشک در آتش سوخته بود، سیمون مرده بود و جک ... . رالف برای نخستین بار در جزیره خود را به دست غم تکان‌دهنده شدیدی که گویی تاروپود وجودش را می‌فشرد سپرد و صدای گریه‌اش در دود سیاه و در مقابل ویرانه سوزان جزیره بلند شد. بقیه بچه‌ها هم تحت تاثیر احساسات او به گریه افتادند. هق‌هق گریه‌شان بلند بود و بدنشان می‌لرزید. در میان این بچه‌ها رالف با بدنی کثیف، موهایی ژولیده و دماغی پر، به‌خاطر فرجام معصومیت، سیاه‌دلی بشر و سقوط دوست واقعی و عاقل خود، خوکچه، زار زار می‌گریست.

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 32

اخبار وبلاگ
درباره ما
اطلاعات کاربری
نام کاربری :
رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    چت باکس




    captcha


    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 325
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 24
  • بازدید کننده امروز : 19
  • باردید دیروز : 65
  • بازدید کننده دیروز : 56
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 91
  • بازدید ماه : 2988
  • بازدید سال : 2988
  • بازدید کلی : 199082
  • کدهای اختصاصی